محمد جوادمحمد جواد، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

نی نی توپولی

چشم پزشک

چند وقت پیش تو مدرسه دکتر پوست اومده بود موهاتونو نگاه کرد خدا رو شکر مشکل نداشتی  امروز هم قراره چشم پزشک بیاد ساعت 4 که اومدم دنبالت مامان مانی که( نماینده کلاس هم هست )گفت: امروز برا معاینه نمیرفتی به زور برده جلو برا معاینه واقعا که... ولی باز هم از ابوالفضل بهتر بودی اون که فردا باید با مامانش بره... بازم جای شکر داره  پس خدا جون  شکرت............
29 آبان 1392

دوستان دوران پیش دبستانی...

اولین دوستت مبین بود که کنار هم میشینید سر یه نیمکت ولی تو اسمشو با پیشوند میگی!!! محمد مبین بردیا دوست دومت بود یه روزی شاگرد منم بود پسر خوبیه رضا دوست سومت بود همش میگفتی پسر بدیه کیفشو میندازه زمین کثیف بشه  
28 آبان 1392

استدلال کودکانه

امروز بعد از اینکه از مدرسه اومدی بدون مقدمه گفتی  مامان میدونی اونا که سیگار میکشند از ناراحتی قلبی نمی میرند اونا از بس تو سیگار فوت میکنند نفسشون تموم میشه می میرند  بهت گفتم کی گفته  گفتی اون روز پرهام کیسه بوکس ش رو زیاد فوت کرد خاله راضیه گفته الان دیگه می میری!!!!  
28 آبان 1392

امون از دست تو...

امونم رو امروز بریدی بس که بچه ای... امروز یکبار تا دم مدرسه رفتیم ولی مقاومت کردی اومدیم خونه من که لباس ها رو درآوردم باز گفتی میخوام برم مدرسه آخه بچه رحمی کن الان هم مدرسه تشریف داری محمد مهدی هم خوابه منم از فرصت استفاده کردم اومدم دو سه خطی به یادگار بنویسم و برم بای........... ...
25 آبان 1392

اولین اردو تفریحی ...

امروز قراره ببرنتون اردو زیاد تمایل نشون ندادی هر روز فکر میکنی من پشت در مدرسه ام تا شما تعطیل بشید امروز اردو داشتی منم باید برمیگشتم خونه داداشی رو از بابایی میگرفتم تا بابا بره سرکار تو هم از قضیه با خبر بودی  اصرار میکردی با هم بریم خونه داداش رو بیاریم بعد من برم کلاس تا تو  تو مدرسه بمونی الان اومدم خونه کلی با خودم کلنجار رفتم تا خودم رو راضی کنم نیام مدرسه تا وقتی دارن میبرنتون سوار ماشین بشین من اونجا باشم مثل مامانای دیگه که وامیستند همونا کار ما رو خراب کردند  بچه هاپر توقع میشند مامان مانی ایستاد تو نبودی ... خلاصه جونم برات بگه که ما با استرس مقابله کردیم ولی تو رو نمیدونم خدا کنه وقتی اومدی خونه شاکی نباشی... ...
8 آبان 1392

ورود به پیش دبستانی ...مهر ماه 92

درست دو هفته گذشته روز دوشنبه 15 مهرماه نود و دو بود من با شور و شوق وصف ناپذیر و تو هم با چهره ای نگران با بدرقه من و خاله راضیه عضو جدید خانواده داداشی راهی مدرسه شدی پاهات کشش مدرسه رفتن نداشت یه قدم میرفتی جلو دو قدم عقب منم از اونجایی که نمی دونستم دوربین شارز داره یا نه ؟؟؟کلی اعصابم داغون بود خلاصه تا تو نستم ازت عکس گرفتم خانم ناظم گفت اونایی که اسمشون رو میخونم  بیان تو صف از اونجایی که اولین نفر ثبت نامت کردم اولین نفر اسمتو خوند استرس داشتی هر کاری کردم نرفتی تو صف بعد همه از زیر قرآن رد شدید وارد کلاس شدید یه جایزه گرفتید باز اومدی پیش من دلم بد جور شور داداشی رو میزد به مربی خانم جمشیدی گفتم آوردمت خونه دیگه مثل اینایی که ش...
7 آبان 1392
1